نتایج جستجو برای عبارت :

گلابی ! از ماتحت

 
   چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی  را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی  ... بجُنب سال تموم شد  ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .
 « آهان ! راستی
ماتحت خودم رو با جدیت جر میدم و تا ساعت 11شب به خوندنم ادامه میدم و با این وجود ساعت خوندنم به 12ساعت نمیرسه...من چطور دوران کنکور هر شب و هر شب تیک 12ساعت رو سر ساعت9شب میزدم خدا میدونه...شاید صرفا توی تصوراتم اونقدر میخوندم!
*از من خسته انتظار ادب نداشته باشید دیگه توروخدا!
تجربه‌ انتقال علی انصاریان و علیرضا نیکبخت واحدی نشون داد جنجال و تقلا برای در صدر و صحنه موندن و تصویه حساب‌های نابخردانه حکایت همون فردیه که می‌زنه بچه‌اش رو می‌کشه تا ماتحت همسایه بسوزه. حالا هم ظاهرا گادوین منشا یادش رفته که بعد بازی با الدحیل تو یک چهارم نهایی جام باشگاهای آسیا و اون کامبک بیادماندنی عکسش رفت رو پروفایل شبکه‌ اجتماعی خیلی از ما هوادارها و همون‌جا هم موند. البته شاید هم براش مهم نیست! خلاصه هر چی هست فقط یکی به گوشش
 
در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات 
 
در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات 
دیروز صبح رسیدم رشت. پاهایم به مدت 9 ساعت داخل کفش کوهنوردی بود و ورم کرده بود. برخلاف همیشه ترجیح دادم که کغشم را درنیاورم چون شب را داخل جاده بودیم و وقتی که نگه می‌داشت، وقت برای بستن بندهایم نداشتم. 6 روز بود که توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم. یکی آمده کامنت گذاشته «چرا اصرار داری معصومیت از دست رفته‌ت رو جار بزنی؟» پاسخ بنده این است: «چرا سر مبارکتون رو از ماتحت امثال من که شبیه شما نیستیم نمی‌کشید بیرون؟؟ چرا خیال می‌کنید باید به شما مغز 
آدمها رو میشه از خواسته ها و اجتنابهاشون شناخت یا حتی تعریفشون کرد... از اهداف و رویاها.. یکی از چیزی خوشش میاد اونو هدف میذاره و  تلاش میکنه تا به یه خواسته ش برسه .. یکی دیگه هم از همون خوشش میاد اما چون تلاش نمیکنه میشه رویا واسش... تموم زندگیمون خودمون و دیگرانی میبینیم که روم به دیوار گلاب به روتون اره به ماتحت داریم (شما توی دلتون ورژن اصلیشو بخونین.. باحال تره :)) همش یه چیزی رو میخوایم اما زر میزنیم و هیچچچ کاری نمیکنیم... فقط الکی بهانه میار
خب..سلامخوبینچه‌ خبر؟اولا اینکه بگم تو پستای قبلی نالیدم ازینکه چرا طرف آن نمیشه و قبول نمیکنه واینا..آن شد.. قبولم کرد.. همه چی تموم شد رفت.. و من به خودم گفتم دیدی دلتو زدی به دریا و درد نداشت؟...:|و اینکه گوشیمم خریدم خداروشکر و خایلیم خوشالم ولی..حالا بگذرد که تا ماتحت آدم در اومد تا قضیه فیصله بیابه!سر همون طرفم که آن شد و اینا.. یه هفته طول کشید و من تو مخم جنگ بین اینکه :"خاک تو سرم شد الان میگه این دختره چقد عنهخاک تو سرم کاش نمی‌دادمخاک تو سر
خب..سلامخوبینچه‌ خبر؟اولا اینکه بگم تو پستای قبلی نالیدم ازینکه چرا طرف آن نمیشه و قبول نمیکنه واینا..آن شد.. قبولم کرد.. همه چی تموم شد رفت.. و من به خودم گفتم دیدی دلتو زدی به دریا و درد نداشت؟...:|و اینکه گوشیمم خریدم خداروشکر و خایلیم خوشالم ولی..حالا بگذرد که تا ماتحت آدم در اومد تا قضیه فیصله بیابه!سر همون طرفم که آن شد و اینا.. یه هفته طول کشید و باعث شد من تو مخم جنگ بین اینکه :"خاک تو سرم شد الان میگه این دختره چقد عنهخاک تو سرم کاش نمی‌دادمخ
دانشگاه فردوسی مشهد طرحی ارائه کرده است که دانشجویان با پرداخت وجه های میلیونی میتوانند آزمایشگاه! پارک، سایت، راهرو، پلاک فلزی و... به نام خود در دانشگاه ثبت کنند.
روزگاری نام کلاس ها و اماکن دانشگاهی به نام اساتید بزرگ و شهیر دانشگاهی بود، اما امروز در عصر سرمایه داری همه چیز را می توان با پول خرید. ۵۰ میلیون بدهید و یک کلاس را برای ۵ سال به نام خود سند بزنید.. اینجا مشهد، دانشگاه فردوسی بیچاره...
حقیقتا نادر ابراهیمی راست میگفت که:* "انسان اگ
طبق معمول تو مترو جا نبود روی زمینش ولو شده بودم و کتابم میخوندم، سر یه ایستگاهی بود که با سر صدای زیاد داخل مترو شد،با صدای بلند شخصی رو خطاب قرار داد که من بیماری صرع دارم بلند شو تا من بشینم،وقتی نشست شروع کرد با تلفن حرف زدن، من فقط صداش میشنیدم و چون منظره ی جلوم ماتحت بانوان محترم بود از دیدن خودش معذور بودم،پاتلفن با ناشر و ویراستارش حرف میزد و از چاپ کتابش و خروج احتمالیش از ایران صحبت میکرد و خلاصه اون پایین من از سرصداش سگ شده بودم ک
                      اللهم احفظ هذالدعا من الزلزله و الفجاه و الوباء
بسم الله الرحمن الرحیم
1= لا اله الا الله  علیه توکلت و هو رب العرش العظیم ما شاء الله کان وما لم یشا لم یکن اشهد ان
الله علی کل شی قدیر وان الله قد احاط بکل شی علما اللهم انی اعوذ بک من شر نفسی وشر کل
دابة انت اخذ بناصیتها ان  ربی علی صراط المستقیم
 
2= اللهم انی اتوجه الیک بنبیک نبی الرحمة و اهل بیته الذین اختر تهم علی علم علی العالمین اللهم
فذلل لی صعوبتها و حزونتها واکفن
فکر کنم توو یکی از پستای همینجا گفته بودم، یه روزی که خودش اومد پیشم اعتراف کرد، بهش میگم که میدونستم. و خب دیروز این اتفاق افتاد.
دقیقا همونطوری که فکر میکردم ، برگشته به دوست پسر قبلیش. بعد از اینکه تقدس رابطه‌شون از بین رفته و قبح همه چی ریخته، بعد از اینکه دعوا کردن، همو زدن! کات کردن، و به عده‌ی کثیری گفتن که رابطه‌شون چطوری بوده. 
بعد دیشب داشتیم حرف میزدیم و کمابیش ویس میداد، طبیعتا منم شک نکردم دیگه. الان اومده میگه یه سری از پیاماش ر
یه کورس انلاین را از یه سایتی داشتم میدیدم بعد گفتم بذار اون فلان کورسش را هم ببینم که دسترسی نداد و باید اکانت پرمیوم میداشتم که درواقع یعنی اکانت پرمیوم را با کردیت کارتی چیزی ابتیاع میکردم که خب کردیت کارت که نداشتم هیچی؛ حتی اگه داشتم هم پولشو نداشتم؛ حتی اگه پولشو داشتم هم 1001 چاله و چوله دیگه هست؛ حتی اگه 1001 چاله و چوله دیگه هم نبود که پس آرمان های اموزش ازاد و دنیای ازاد چی میشه؟! حالا با همین اکانت دون پایه ایمیل زدم تیم ساپورت که: من از
نمی دانم دقیقا از کجا و کِی باید شروع کرد. قبل از این هشت یا نه وبلاگ داشتم که از جایی دلم را به هم میزدند. حالم به هم می خورد. بعد پیش خودم حساب می کردم چون قبل از این تقریبا فقط خودم خواننده مطالبشان بودم، و احینانا تک و توکی از وبلاگداران محترم این حوالی و بدبخت ها هم فقط وقتشان تلف می شد. پس برای توقف این تلف کردن وقت خودم و بقیه درش را می بستم و میرفتم پی کار خودم. حداقل مثل این کتاب های بی مصرف گوشه ی طاقچه خاک نخورد.
حالا هم هوس. یا امتحان ده
آدم ها به انتخاب خودشان ته کلاس نشسته اند. این را از خالی بودن صندلی های ردیف اول میتوان فهمید. آنها نه که خنگ یا سربه هوا بلکه درست به اندازه ای که عصر درنده خوی شان میطلبد رند و زرنگ اند. با این وجود ته کلاس را انتخاب کرده اند تا ضمن انجام اموراتشان به استاد هم احترام گذاشته باشند. تو گویی هیچ دقیقه تلف شده ای در زندگی نداشته اند که البته این نه تنها قابل باور نیست که به افسانه میماند. اما این دو ساعت چنان شکیبا و سلانه سلانه میگذرد که آدم فکر م
اون روز، یه روز کاملا عادی توی مدرسه بود، داشتم با دوستام حرف میزدم و میخندیدم، از روی نیکمت بلند شدم تا برم سمت کلاس ها، دو تاشون، آنجل و زاها تصمیم گرفتن یه شوخی کوچیکی کنن، دستای همو گرفتن و دویدن سمت من، من که شوکه بودم، همون وسط وایستاده بودم، دست زاها خورد به من و با سر سقوط کردم روی زمین، لبم به اتودنسیم گیر کرد، سعی میکردم گریه نکنم، نگران شده بودن و دنبالم اومدن، زنگ خورده بود، یه سری از دوستام کمی کمک کردن و رفتن سرکلاس ولی اون چهارت
سلام دیروز برق محله رو قطع کردن و از فرط بیکاری زدم بیرون و اطراف مغازه یه چندتایی عکس گرفتم... اگه حوصلتون گرفت چند تا از عکسا رو با هم ببینیم
1
کبوترهای حرمِ امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا علیه السلام
2
چشم چرونی
3
بیشتر از 100 تا از پرواز این کبوتر عکس گرفتم هیچکدومش خوب نشد. حتی این
4
گنبد امامزاده ابراهیم (ع)
5
من عاشق اون درختم. 6-5 نفر باید دستهای همدیگه رو بگیرن تا بتونن درخت رو دوره کنن. از تمام فصل ها و شرایط آب و هوایی مخت
از ختم فراز بر میگردم (همکلاسی دبیرستانم که توی هواپیمای کیف بود). برگشتنه توی تاکسی بنرهای "همه همدردیم" رو نگاه می کردم و به چشمهای سرخ و از گریه خشک شدۀ پدر فراز فکر می کردم. شما همدرد ما نیستین عزیز دل، شما خودِ خودِ درد هستین. شماها امثال نادر طالب زاده و کوشکی و زینب ابوطالبی هستین، یه سری هیولا که میگن صدتای این هواپیما هم در راه مملکت بزنیم هیچه. دهن کثیفتون رو باز می کنید و به خودتون اجازه میدین در مورد خاک و ناموس این مردم اظهار نظر کنی
سریالی که این روزها دنبال میکنم و به همه ی دخترها (و حتی پسرها) پیشنهاد میکنم ببینن سریال فلیبگ هست. سریال کوتاهی هست ولی توی همون دوازده قسمت مفاهیم ارزشمندی رو به نمایش میگذاره! 
شخصیت اصلی این سریال به اسم "فلیبگ" یه دختر شلخته و سرگردون و افسرده و عجیب و مهربون و تنها و معتاد به سکسه! که البته الان نمیخوام راجع به این شخصیت چیزی بگم و مفصله ... شخصیت جالب این سریال از نظر من دوست فلیبگ هست که در واقع به دلیلی خودکشی کرده ولی توی سریال فلاش بک
سریالی که این روزها دنبال میکنم و به همه ی دخترها (و حتی پسرها) پیشنهاد میکنم ببینن سریال Fleabag هست. سریال کوتاهی هست ولی توی همون دوازده قسمت مفاهیم ارزشمندی رو به نمایش میگذاره! 
شخصیت اصلی این سریال به اسم "فلیبگ" یه دختر شلخته و سرگردون و افسرده و عجیب و مهربون و تنها و معتاد به سکسه! که البته الان نمیخوام راجع به این شخصیت چیزی بگم و مفصله ... شخصیت جالب این سریال از نظر من دوست فلیبگ هست که در واقع به دلیلی خودکشی کرده ولی توی سریال فلاش بک ه
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است

خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید
آخر مرحله شد غول به من می‌خندید
دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
با خودم .. با همه .. با ترس تو مخلوط شدم / شوت بودم که به بازی بدی
تابستان آسودگی،خوشی،غم، تنهایی و خنده به پایان رسید، با تمام کتاب های خوانده شده و فیلم های دیده شده اش، با تمام حرف های ماندگار، با تمام سفرها و مسخره بازی ها، با تمام لبخند های دلنشینی که گاه از همین جا سرچشمه می گرفتند. آخرین روز تابستان با اولین دیدار با روانشناس و تئاتر رگ گذشت.
و پاییز
دلهره های دل جیغ میکشیدند. من هم میترسیدم، از این راه برفزار و نشیب که قدم گذاشتم، از آدم هایی که نمیدونستم، از زنگ هایی که باید توی حیاط گم گشته میشدم، ا
اومدم بشینم پوستر اینا رو طراحی کنم، ولی دارم وبلاگ مینویسم. چون این روزا پیش نمیاد که بتونم پشت لپ تاپ بشینم زیاد. یا نمیدونم شایدم جلوش. به هرحال که دلم برای این مدلی تق تق تایپ کردن با این کیبوردی که جزیره ایم نیس و بیش از ده ساله زیر دس منه تنگ شده بود.
حالا چیزی که هست این اتفاقیه که این مدت افتاده برام، ینی یه جوری حق به جانب بودن خاصی دارم و اینو تو این مدت به دو سه نفری که بهم کار سفارش دادن و داشتن با نظرات تخیلیشون گند میزدن تو کار، نشون
چند روز پیش می‌خواستم از پیام‌هایی که گاه و بی‌گاه در شبکه‌های اجتماعی دریافت می‌کنم برایتان بنویسم؛ «چه طوری خاش» این آخری پیامی بود که همین چند روز پیش یکی از پسرهایی برایم فرستاد که مدتی بود مرا دنبال می‌کرد. نمی‌دانم چند درصد زنان دنیا تا به حال پیام‌هایی مثل «چه طوری چاقالو؟» یا «چه طوری استخونی؟» که حاوی تحقیر بدن هستند را برای مردها فرستاده‌اند. ولی خب، قرار نیست که مردانه زنانه کنیم. قرار است که کنار هم بایستیم نه روبه‌روی هم.
دقیقا سه‌شنبه شب، شدید‌ترین دعوای عمرم رو کردم با اهالی خونه. با تماااام اهالی خونه! دعوا اتفاق خوشایندی نیست که بخوام از جزئیاتش بگم ، در همین حد بدونید حرف‌‌هایی شنیدم که هنوز هم زخمش رو بر روحم حس می‌کنم. چهارشنبه، با آقای ن. تایم مشاوره داشتم. بهش گفتم جزئیات دعوا رو. حق رو بهم داد و گفت نه به خاطر این که خانواده‌ت هستن؛ که به خاطر حرمت هم خونه بودن، وقتی در شرف آزمونی به این مهمی هستی، نباید چنین برخوردی می‌کردن. آقای ن. حرف‌هام رو شنی
«جدایی» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری...«جدایی» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. م
این متن جهت اتلاف وقت شما نوشته شده‌است، لطفا پا به فرار
بگذارید.

از اون شب که اومدم تا همین دی‌شب با کسی حرف نزدم، جز این‌که
برای نیافتادن توی دره کمی با م. و مری حرف زدم. هنوز هم دست‌و‌دل‌م به حرف‌زدن و
گشایش لب‌هام نمی‌ره؛ با بچه‌های دانش‌کده و اتاق که اصلا! با اون حرکتی که س.
دیروز کرد و پ. قبل‌تر، نسبت به کل قضیه اینسکیور شده‌ام. حتی اگه واقعا میس‌آندرستندینگ
بوده باشه و ربطی به اون ماجرا نداشته باشه هم، اثر معکوس‌ش رو در نهایت روی
شراکت با خدا

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد
و آه سوزناکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین
ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و
خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند
ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش
پیرمرد سنگینی میکند .

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در
کنار خرمنش که امروز به طرز عجیب
توییتر جای عجیبی‌ست. درواقع خودِ این شبکه‌ی اجتماعی که ایرادی ندارد، بلکه ایراد از ما آدم‌هاست! رفتارهایمان در آن عجیب است. هر چندوقت‌یکبار بحث می‌رسد به نابلد بودن ایرانی‌ها در سکس. بله من هم می‌دانم که آموزش نبوده. بله من هم می‌دانم که آگاهی‌رسانی نشده. بله، من هم می‌دانم که حرف زدن درباره‌ی آن تابو بوده. بله من هم می‌دانم که همیشه از آن با صفت‌های منفی؛ کارای بد، فساد، زنا و غیره یاد کرده‌ایم. ولی کسی که گوشی هوشمند، اینترنت و فیل
«گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری...«گسست» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معل
بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- تعدود زوجات-خداوندمنان هر صفت مثبتی که انسانها داده است- زروی حساب وکتاب است قبلا ضربالمثلی بود برای  که بچه بیاورید –و-نترسید- هرکه دندان دهد نان دهد- درتمام احدیث ودعا ها زنان یک مرد بصورت جمع اورده است خوب برای سیاست میفرمودندمنظور دختران هم است- حتی حضرت رسول اکرم صلواته الله علیه واله والسلم کهمن به کثرت شمادرقیامت مباهات میکنم- حتی به فرزندانی که سقط شدندکهان نزمان انها بصورت یک انسان کامل درم
در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته ب
hi hoes!
دوباره یه مطلب دیگه راجب خودم!که خب...بسی پوینتلس!
حقیقتا دارم سعی میکنم تو تابستون مطالب فان بزارم چون ...تابستونه اصا اسم تابستونم بشنوی ادم رویا پردازیم نباشی کلی چیزای خوشالی و زرد و قرمز میاد تو ذهنت!
و خب کم مطلب میزارم چون همونجور که میبینین ذهن افسرده من در طنزپردازی بسی قاصره
خیلی وقتا شده که چیزی که مردم راجب تو فک میکنن اشتباه باشه(که اکثر مواقع همینطوره)
یا خیلی وقتا شده ی چیزایی راجب خودتون بشنوین که پشم که هیچی...پوسته ریزیم ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها